نمیدونم چقدر از عشق و مهری که به تو دارم خبر داری چقدرشو حس میکنی . وقتی برات از شب زنده داریهام میگم وقتی که با تو نجوا میکنم وقتی لب به غذا نمیزنم وقتی که فقط با فکر به تو زندگی میکنم وقتی که برات میگم کاسه صبرم لبریز شده یا اینکه مثل زغال گداخته روی آتش شدم یاحتی اینکه میگم حالم مثل کسیه که به ستونی بستنش و زیر پاهاش هیزم گذاشتن و لحظه به لحظه شعله ورتر میشه ...آخ نکنه تو دلت بهم بخندی نکنه باورم نکنی ؟ نکنه باورت نشده که از فراقت میسوزم و چو ن شمع بخاطر عشق تو میخندم و ازاین سوختن لذت میبرم ؟ نکنه که باورت نشده از غم هجران تو بلای جان همه شده ام و بیزاری را برای خودم خریده ام ؟
معشوق چون نقاب ز رخ نمیکشد
هرکس حکایتی به تصور چرا کند؟
به من گفته بودی غیر تو کسی را نخواهم و نخوانم آنهم با زبان بی زبانی گفتم به چشم .
گفتی بشناسمت به تحقیق و تقدیر و تسلیم گفتم به چشم . گفتی مرا همینگونه انتظار داشته باش که هستم ، گفتم به چشم . گفتی من اینم که باورم کنی گفتم به چشم ...
اما ..............
در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
شب نشین کوی سربازان و رندانم چوشمع
کوه صبرم شد چو موم در دست غمت
تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع
رشته صبرم به مقراض غمت ببریده شد
همچنان در آتش مهر تو خندانم چو شمع